آن مست و پریشان و جفاکاره منم
بیخویشتن و به مرگ صدباره منم
آن زاهد ناکردهگنه باش و بمان
هم مفلس و هم بیکس و بیچاره منم
صد راست تو گفتی و یکی راست نشد
همدست دروغ و آن ریاکاره منم
همپای حقی و همچنان فضل فروش
بر خاک فتاده هر دم آواره منم
آن واصل والا و وفادار تویی
بی یار و نگار و مُلک و استاره منم
من دور فتادهام، تو حقدار بمان
سرگشته و بیخانه و بیقاره منم
پنهان چه خوری باده و حاشا چه کنی
بنگر که به میبه غسل همواره منم
پیمانهکشم به خانه، نشناختهای؟
من حلمیبدنامم و میخواره منم
حال باید جرأت کنیم آنچه به سخره میگرفتیم در آغوش کشیم، آنچه طرد کردیم به خویش دعوت کنیم. حال باید جرأت کنیم - وه زین خستگی، وه زین فرسودگی! به جهنّم میسپارمتانای طفلان اندوه و عزا! - جرأت کنیم به شعف، این ناممکنِ خدا.
آن مست و پریشان و جفاکاره منمچرا؟ چه رنجهای سخت کشیدهاید و چه عرقهای روح ریختهاید و چه هدایای ارزنده تقدیم زندگی داشتهاید که پنداشتهاید شایستهی وصلهای بالایید؟ چرا؟ از شما چه بهشتها برآمده؟ چه نغمات بهشتی ساختهاید و چه رقصها از خون جان خویش بر زمین پست برآوردهاید که چنین حقیر سر به تکبّر افراشتهاید، جسم پست مقدّس پنداشتهاید و دیگران نه به راه حق، بلکه به خویش خواندهاید؟
حال باید جرأت کنیمدیده ز ایّام گیر، زین همه بالا و زیر
گوشهرو چون روح باش، گنج غنیمت پذیر
جلوهی جادویی از خلوت رویا گزین
غرقه شو و راه بر زین جَرَیان کبیر
ساقی بحر ازل باز پیامآور است
بازگشا جان خود بر کلمات عبیر
ثروتم از بادهایست کز نفسش میزنم
این دم نیلوفری بی غم چرخ اجیر
در اعماق تاریکترین شبها تنهاترینام. در اعماق خدا، بی خود، با خدا تنهاترینایم. در چشمان هم جان میدوزیم، میگویم تنهاترینام در جهانی که خلق کردی، در تو هنوز تنهاترینایم. میخندد، میگوید قصد این بود به تنهایی برپا شوی. تنها میشوم، از خدا برمیخیزم. در خدا، با خدا برمیخیزم.
ساقی بحر ازل باز پیامآور استگرچه دل بیقرار دارم
در جان خدا قرار دارم
راه چپ سرانجام فرو میسوزد، با تمام اداهاش، با تمام راستنماییهاش، با همه انتقادهاش و غمزههاش «که تنها من بر حقم و باقی همه باطل.». چپ با همه قلدریش به خود میزند و از خود غرقه میشود.
آلبوم مجاز از هیچکسامشب به تو پیوندمای جان جهانسوزم
یک جام بگیرانم زان بادهی جانسوزم
در مملکت ساقی شاهانه به جان آیم
میبانگ صبوحی را در صبح بیان سوزم
برخیز و دو جام آور زان بادهی جانپرداز
صد جان و جهانی را تا در دم آن سوزم
آن میکدهی جاندار انسان خداپیماست
او تیر زند هر دم، من نیز کمان سوزم
او وصل نمیبخشد، پس وصل چه میخواهم
زین آتش روحانی دیگر به چه سان سوزم
او دست نمیگیرد، پس دست چه کار آید
تا کی به کجا خواهد این گونه روان سوزم
شاهم وَ گدا خواهد، خندم وَ عزا خواهد
در گریه همیخندم زین شرط امانسوزم
پیمانه شدم از بس لبریز و تهی گشتم
از خویش هر آنی و هم از دگران سوزم
کو بال که بگشایم، کو راه که بگریزم
او گوشه بر افروزد، من نیز میان سوزم
چون باد گذر کردم بر آتش وصل او
آتشکده شد عالم زین شعر زبانسوزم
عشّاق جهان بردم از جلوه و نو کردم
وادی ادب را از اوصاف گمانسوزم
از خویش گذر کردم، زین صافی دُردیسوز
حلمیکه چو دُردی سوخت، من نیز چنان سوزم
عشق راه نامعمولیست، باید راه نامعلوم رفت. باید ندانست و تسلیم بود و رفت. باید جان را به راه داد و امن و گرم به فراموشی سپرد. باید گفت آنچه نباید گفت را، و کرد هرآنچه نباید کرد.
امشب به تو پیوندم ای جان جهانسوزمپیمانه لبالب ده، دنیا به چه میارزد؟
بیداری و این شام رویا به چه میارزد؟
ای بیهمه جامیده تا بیهمه گردم نیز
این با همه بودنها دردا به چه میارزد؟
گشتیم دو صد منزل این چرخ تغابن را
صد شادی و اندوهان ما را به چه میارزد؟
بگذار شب آدم تا صبح نپاید هیچ
امروز چو شد از دست فردا به چه میارزد؟
یک جرعه چو نوشیدم زان باده چنین گفتا:
ناداری و صد گنج دارا به چه میارزد؟
خوش باد دمیاز عشق، آتشزن و پرواکش
در روح چو پر گیری پروا به چه میارزد؟
حلمینهانپیما زین خاک گمان پر کش
تو روح جهانگیری، اینجا به چه میارزد؟
تعداد صفحات : 2